کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید.
پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد.
کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید.
کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،
پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی کودک بالهای پروانه را شکست
و در حالی که خدارا درک نکرده بود از آنجا دور شده بود.
یادم رفت بگم. خیلی قشنگ بود.
همه پست هات رو خوندم خیلی قشنگ بود
به وبلاگ من هم سر بزن
موفق باشی
بزرگترین سایت پیش بینی مسابقات فوتبال با جوایز میلیونیwww.pwinner.com
بلاگ خوبی داری موفق باشی
منتظرتم
خیلی زیبا بود؛ اما چرا اینقدر کم؛ چرا ادامه ندادین؟!
بیا به وبلاگم . نیم ساعت فرصتم بده تا حرفم تموم بشه .
شاید بتونیم همدیگرو تحمل کنیم . شاید هم چیزی بیشتر از تحمل ...
ببخشید یه سوال ذهنمو ازار میده اون کودکه وحشی بود؟