-
شناخت
پنجشنبه 7 آبان 1388 23:13
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید. پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد. کودک فریاد زد:خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید. کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت:خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم، پس خدا...
-
من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید
چهارشنبه 6 آبان 1388 15:53
*من از خدا خواستم که پلیدی های مرا بزداید* خدا گفت : نه آنها برای این در تو نیستند که من آنها را بزدایم .بلکه آنها برای این در تو هستند که تو در برابرشان پایداری کنی. *من از خدا خواستم که بدنم را کامل سازد* خدا گفت : نه روح تو کامل است . بدن تو موقتی است. *من از خدا خواستم به من شکیبائی دهد* خدا گفت : نه شکیبائی بر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 آبان 1388 00:17
بهنام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسنالخالقین پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیباییام را طبیعی...
-
از خدا پرسیدم
دوشنبه 4 آبان 1388 23:42
ز خدا پرسیدم:خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد :گذشته ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر، با اعتماد زمان حال ات را بگذران و بدون ترس برای آینده آماده شو. ا یمان را نگهدار و ترس را به گوشه ای انداز . شک هایت را باور نکن و هیچگاه به باورهایت شک نکن. زندگی شگفت انگیز است فقط اگربدانید که چطور زندگی کنید مهم این...
-
چطور می توانی؟
دوشنبه 4 آبان 1388 23:35
چطور می توانی؟ آنگاه که غرور کسی را له می کنی آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری آنگاه که حتی گوشهایت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی و آنگاه که تظاهر به دیدن خدا می کنی و بنده خدا را نادیده می گیری می خواهم بدانم دستانت را به...
-
تو می دانی
دوشنبه 4 آبان 1388 23:33
می دانم که می دانی... میدانم که میدانی همه دردهایم را میدانم که میشنوی صدای گریه های شبانه ام را میدانم که می بینی خلوت تنهایی من هنوز خالیست.. میدانم که همه را میدانی و من هنوز در شب آسایش ماه،کنج پستوی خیس از عطر شب بوها پشت نقاب غبار آلود خاطره ها،تصویری از درنگ را نقاشی میکنم...
-
روایت بندگی.
دوشنبه 4 آبان 1388 10:01
پنجشنبه 30 مهر ماه سال 1388 ساعت 6:01 PM بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است. خدایا !خسته ام!نمی توانم. بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان. خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم. بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان خدایا سه رکعت زیاد است بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان...